یه روز گرم تابستون
غمگین و پریشون
رفتم تو انباریه خونمون
همین طور که اشک از چشام جاری بود چشمم خورد به یه حافظ که افتاده بود تو قفسه
برداشتمو بازش کردم. گفتم حافظ منو آروم کن
اینم فالم :
تا قبل از گرفتن این فال اصلا به حافظ اعتقاد نداشتم.
یه روز گرم تابستون
غمگین و پریشون
رفتم تو انباریه خونمون
همین طور که اشک از چشام جاری بود چشمم خورد به یه حافظ که افتاده بود تو قفسه
برداشتمو بازش کردم. گفتم حافظ منو آروم کن
اینم فالم :
تا قبل از گرفتن این فال اصلا به حافظ اعتقاد نداشتم.